خاطرات اسارت اگر چه دقایق بسیار تلخی را برای رزمندگان رقم زده، اما حالا بعد از این همه سال و طعم شیرین کنار خانواده بودن بعضا برایشان خندهدار هم شده است.
خبرگزاری فارس ـ گروه حماسه و مقاومت: دانشگاه امام حسین(ع) تهران انتخاب شده بود تا پنجمین همایش پاسداشت ورود آزادگان به کشور در آن برگزار شود. بنا بر وعده قبلی قرار بود مراسم رأس ساعت ۱۰ آغاز شود. حدود ۴۰ دقیقه گذشته بود و خبری از شروع رسمی نبود، اما بر خلاف مراسمهای دیگر که تأخیر در شروع حضار را کلافه میکند و برخی نیز شروع به غر زن میکنند، این بار خود حضار آنقدرها هم از این بدقولی ناراحت که نیستند هیچ، بلکه شاید اصلا حواسشان هم به گذشتن دقایق نباشد. مسجد این دانشگاه که برای مراسم آمادهسازی شده مملو است از صندلیهای خالی که گویا جمعیت داخل حیاط بنای آمدن داخل و نشستن روی صندلیها را ندارند.
خبرگزاری فارس ـ گروه حماسه و مقاومت:بر خلافنیستند*خاطره تلخ از اسارت که با شنیدنش میخندید
*خاطره تلخ از اسارت که با شنیدنش میخندید*خاطره تلخ از اسارت که با شنیدنش میخندیداسارتهر جا که نگاه میکنی، جمعهای پنج ـ شش نفره از مردانی را میبینی که میانگین حدود ۶۰ سال سن دارند و گرد پیری موها و محسنشان را سفید کرده است، اما با انرژی و خنده روی لب زیر آفتاب داغ مردادماه ایستادهاند و از دلتنگیها، خاطرات گذشته و روزمرگیهایشان صحبت میکنند.
کم کم صندلیها پر میشود و حالا این گعدهها به داخل هم کشیده شده است. با اینکه مسجد بسیار بزرگ است، اما همهمه حضار کاملا فضا را پر کرده است. با شروع مراسم مجری یکی از آزادگان را دعوت میکند تا به مناسبت ۲۶ مرداد روز ورودشان به میهن، خاطراتی را از اسارت روایت کند. خاطراتی که اگر چه دقایق بسیار تلخی را برایشان رقم زده، اما حالا بعد از این همه سال و طعم شیرین کنار خانواده بودن بعضا برایشان خندهدار هم شده است.
گعدهگعدهخانواده*خدایا جانم را بگیر!
*خدایا جانم را بگیر!*خدایا جانم را بگیر!این آزاده دفاع مقدس میگوید: «قسمتی از اسارت در تمام اردوگاهها نقشهای بود که عراقیها میکشیدند تا بچهها را در اتاق ۳ در ۴ متری بازجویی کنند. آنها با این کار هم عدهای را به باد کتک و شکنجه میگرفتند هم با صدای فریاد و ضجه آنها دل بقیه اسرا را خالی میکردند.
بعثیها میدانستند تعداد پاسدارها در میان اسرا بسیار بالاست. برای همین بازجویی میکردند تا بفهمند چه کسی بسیجی است؟ کدام نفرات ارتشی و چه افرادی سپاهی و بالاتر از همه روحانی هستند.
سیجیسیجیسپاهیدر این اتاقها یک میز چوبی بود و فردی که لباس پلنگی به تن داشت، بسیار بیرحم بود و با پوتین به دهان بچهها میزد و خون میآمد. من وقتی به دوستانم که از شکنجه رها میشدند و برمیگشتند پیش ما، نگاه میکردم بسیار ناراحت میشدم. خصوصا صدای شکنجه که میآمد، عذابم میداد و دلم میخواست بدانم چه بلایی سر بچهها میآورند.
یک بار بلند فریاد زدم یا زهرا(س) یا امام زمان(عج). بعثیها هم برای اینکه دهان من را ببندند، بردندم همان اتاق. تا دیدم گفتم: آخیش خیالم راحت شد! چون آنها میخواستند ما با شنیدن صداها بیشتر بترسیم، اما وقتی آنجا را دیدم آرامتر شدم. در آن اتاق کابل برقی وصل میکردند به بدن آدم که از عذابش میگفتم خدایا جانم را بگیر.»
این آزاده وقتی از دیگر حضار خواست تا کسانی که طعم ورود به این اتاقها را چشیدهاند، دستشان را بالا ببرند تعداد چشمگیری دستها را بالا آوردند. صحنهای که انسان را به فکر فرو میبرد. جملاتی که اینجا به راحتی بیان میشود و به راحتی هم میشنویم روزگاری دنیا را جلوی چشم جوانان ایرانی سیاه کرده بود که برای دفاع از این مرز و بوم اسیر شقیترین مخلوقات خدا شده بودند.
ترینترین*من فرمانده کل سپاه هستم
*من فرمانده کل سپاه هستم*من فرمانده کل سپاه هستمخاطره دیگری از یک آزاده نقل میشود. آزادهای که تنها به زبان ترکی صحبت میکرده است. خاطره اینگونه بود که: «چون او هیکل بزرگی داشت، فکر کردند پاسدار هست و بردندش اتاق بازجویی. سرباز بعثی به زبان عربی از او پرسید: اسمت چیست؟ اما رزمنده ایرانی متوجه نشد و جوابی نداد. یکی از سربازها ترجمه کرد که میپرسند اسمت چیست؟ او که فارسی هم بلد نبود، دوباره نگاه کرد.
فرمانده بعثی فکر کرد این جوان نمیخواهد جواب دهد. برای همین تا میخورد او را زدند. وقتی صحبت کرد، فهمیدند ترک است. رفتند مترجم ترک آوردند. حالا فرمانده عربی حرف میزد، یکی فارسی ترجمه میکرد و بعد یکی ترکی میپرسید! گفت: اسمم حسن هست. گفتند: در جنگ چه کار میکنی؟ گفت: مجروح حمل میکنم.
باز او را زدند که حتما دارد دروغ میگوید. این اسیر بینوا آمد درستش کند، بدتر شد. تصمیم گرفت چیزی بگوید که او را کمتر بزنند. گفت: علاوه بر حمل مجروح تفنگ دادند تیراندازی کنم. بعثیها که فکر کردند او را دارند به زبان میآورند، باز زدند. حسن آقا هم بنده خدا همچنان برای اینکه کتک نخورد، هی رسته خودش را بالا میبرد، اما باز میدید کتک میخورد. تا فرمانده لشکر سمتش را بالا برد و بیشتر کتک خورد! آخر یکی از عراقیها گفت: قربان! دیگر او را نزنیم، زیرا میترسم بیشتر بزنیم بگوید: من فرمانده کل سپاه هستم!»
زبانهیهی*مراسم تمام شد، اما صحبت یاران دیرین اسارت، نه!
*مراسم تمام شد، اما صحبت یاران دیرین اسارت، نه!*مراسم تمام شد، اما صحبت یاران دیرین اسارت، نه!اسارتبرنامه خاطرهگویی تمام شد و سخنرانی و سرودخوانی برنامههای بعدی بود، اما آنچه همچنان به چشم میآمد، تازه شدن دیدارها بود. تا چشم کار میکرد، روبوسی بود و خنده و صحبت کردن باهم.
به یکی از اسرا گفتم تا به حال چنین مراسمی ندیدهام. چرا حضار به برنامه توجهی ندارند. گفت: هدف برنامه تجدید خاطره دوستان است که دارد انجام میشود. در دو سالی که کرونا بود این مراسم هم تعطیل بود و بچهها خیلی وقت است همدیگر را ندیده بودند. حالا این فرصت مغتنم حیف است از دست برود. حرف حسابش جواب نداشت.
کروناکرونانزدیک ظهر بود که همایش به پایان آمد، اما صحبتهای این دوستان قدیمی همچنان ادامه داشت.
انتهای پیام/
انتهایانتهای
شناسه خبر: 607942